همیشگی من
پارت سوم
از زبان سنا =رفتم توی اتاقم هودی رو درآوردم یه تیشرت راحت پوشیدم و افتادم روی تخت. هنوز بوی عطر مامان و بابا توی خونه پیچیده بود… نمیدونم چرا دلم یه جور عجیبی گرم شده بود نفس عمیق کشیدم و گوشیم رو برداشتم
شماره ایزول رو گرفتم… چندتا بوق خورد تا بالاخره جواب داد
ایزول: الووو سنااا چته این موقع شب زنگ زدی؟ اتفاقی افتاده؟
سنا: نه بابا فقط مامان بابام رسیدن گفتم بهت بگم که بدونی زندهم هنوز
ایزول: وای دقیقا همون موقعی که گفتن میرسن رسیدن؟
سنا: آرههه ولی خب… یک هفته بیشتر نمیمونن
ایزول: اوووف چه کم ولی خب خوبه حداقل میبینیشون الان چیکار میکنی؟
سنا: هیچی اومدم تو اتاق… مامان بابا خوابیدن خسته بودن
ایزول: معلومه بیچارهها خب تو چی؟ فردا میخوای بیای آرایشگاه یا با مامان بابات میمونی؟
سنا: احتمالا صبح میام آرایشگاه بعدازظهر با اونا میرم بیرون. ببینم چی میشه
ایزول: باشه هرچی صلاحته راستییی… اون پروژهای که قرار بود امروز انجام بدی چی شد؟ انجامش دادی یا نه؟
سنا: وای نگو… هنوز مونده امشب باید انجامش بدم
ایزول: (میخنده) آفرین به این پشتکار خانوم بنزسوار
سنا: (میخندم) زر نزندخودت فردا با مترو بیا آرایشگاه بعد حرف بزن
ایزول: اِی بابا چرا میزنی؟ باشه غلط کردم خب برو کارتو انجام بده بعدا بیا پیام بده
سنا: باشه باشه… شب بخیر فعلاً
ایزول: شب تو هم بخیر ملکهٔ سئول
تماس رو قطع کردم چشمهامو بستم و چند دقیقه فقط به سقف نگاه کردم...
خونه بعد از دو سال دوباره یه بوی آشنا گرفته بود یه حسی شبیه آرامش، شبیه خونهٔ واقعی
اما نمیدونم چرا ته دلم یه حس عجیبی بود…
یه حسی شبیه اینکه قرار بود چیزی تغییر کنه یا کسی وارد زندگیم بشه…
نمیدونم شاید فقط خستگی بود
چشمهام کمکم سنگین شد و خوابم برد…
از زبان سنا =رفتم توی اتاقم هودی رو درآوردم یه تیشرت راحت پوشیدم و افتادم روی تخت. هنوز بوی عطر مامان و بابا توی خونه پیچیده بود… نمیدونم چرا دلم یه جور عجیبی گرم شده بود نفس عمیق کشیدم و گوشیم رو برداشتم
شماره ایزول رو گرفتم… چندتا بوق خورد تا بالاخره جواب داد
ایزول: الووو سنااا چته این موقع شب زنگ زدی؟ اتفاقی افتاده؟
سنا: نه بابا فقط مامان بابام رسیدن گفتم بهت بگم که بدونی زندهم هنوز
ایزول: وای دقیقا همون موقعی که گفتن میرسن رسیدن؟
سنا: آرههه ولی خب… یک هفته بیشتر نمیمونن
ایزول: اوووف چه کم ولی خب خوبه حداقل میبینیشون الان چیکار میکنی؟
سنا: هیچی اومدم تو اتاق… مامان بابا خوابیدن خسته بودن
ایزول: معلومه بیچارهها خب تو چی؟ فردا میخوای بیای آرایشگاه یا با مامان بابات میمونی؟
سنا: احتمالا صبح میام آرایشگاه بعدازظهر با اونا میرم بیرون. ببینم چی میشه
ایزول: باشه هرچی صلاحته راستییی… اون پروژهای که قرار بود امروز انجام بدی چی شد؟ انجامش دادی یا نه؟
سنا: وای نگو… هنوز مونده امشب باید انجامش بدم
ایزول: (میخنده) آفرین به این پشتکار خانوم بنزسوار
سنا: (میخندم) زر نزندخودت فردا با مترو بیا آرایشگاه بعد حرف بزن
ایزول: اِی بابا چرا میزنی؟ باشه غلط کردم خب برو کارتو انجام بده بعدا بیا پیام بده
سنا: باشه باشه… شب بخیر فعلاً
ایزول: شب تو هم بخیر ملکهٔ سئول
تماس رو قطع کردم چشمهامو بستم و چند دقیقه فقط به سقف نگاه کردم...
خونه بعد از دو سال دوباره یه بوی آشنا گرفته بود یه حسی شبیه آرامش، شبیه خونهٔ واقعی
اما نمیدونم چرا ته دلم یه حس عجیبی بود…
یه حسی شبیه اینکه قرار بود چیزی تغییر کنه یا کسی وارد زندگیم بشه…
نمیدونم شاید فقط خستگی بود
چشمهام کمکم سنگین شد و خوابم برد…
- ۱۲۰
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط